محسن جلالپور در یادداشتی به بیان یک خاطره از انتخابات پرداخته است و توصیههایی در این خصوص ارایه داده است. این یادداشت به شرح زیر است.
کرمانی ها با فالوده های “موشو حلوایی” به خوبی آشنا هستند. آن روزها فالوده فروشان، تابستان ها و در هوای گرم، فالوده و بستنی می فروختند اما در زمستان ها در بساطشان حلوا و ارده پیدا می شد و چون هشت ماه از سال را حلوا می فروختند، به “موشو حلوایی” معروف بودند.
یکی از روزهای گرم تابستان، پنج ریال از مرحوم پدرم گرفتم و با اشتیاق رفتم که فالوده بخورم. هنوز دو قاشق از فالودهام را نخورده بودم كه صداي همهمهای از بازار شنیدم. بلند شدم و نگاه کردم. عدهای در بازار دنبال یک نفر راه افتاده بودند و صلوات می فرستادند و شعار می دادند. با این مضمون: “نماينده ما فقط ملك منصوراسفندياري”. بازار را قبضه کرده بودند و بازاریان را مبهوت. من هم شیفته شدم و از خیر فالوده ام گذشتم و به دنبال جمعیت به راه افتادم .نمیدانم چرا اما برایم جالب بود. می خواستم ببینم آخرش چه می شود.
ملک منصور اسفندياري فردی معروف بود. پدرش محمدجواد محتشمالممالک در کرمان فرد مشهوری به شمار می رفت و مردم او و خاندانش را به خوبی می شناختند. ملک منصور اسفندیاری به هرمغازه که می رسید، سلامی می گفت و علیکی می شنید و گاهی می ایستاد و حال و احوال می کرد. اطرافیانش هم کم نمی گذاشتند. هرجا که می رفت، صلوات می فرستادند و بساطی درست کرده بودند.
با ملک منصور اسفندیاری و جمعیت اطرافش تا تکیه میدان قلعه که در انتهای بازار کرمان واقع است پیش رفتیم. او را به داخل تکیه هدایت کردند و مردم هم پشت سرش وارد شدند. اسفندیاری پشت بلند گوی تکیه قرار گرفت. کلی به شاه و خاندان پهلوی درود فرستاد و پس از آن برنامه هایش (وعده هایش) را اعلام کرد. هنوز یادم هست که چه وعده هایی به مردم کرمان داد. قول داد خیابان های شهرش را آباد، بازار را پر رونق، کسب و کار مردم را سودآور و کرمان را شهر زیباییها کند. من پای صحبت هایش شهری را مجسم می کردم که در فیلم ها دیده بودم. شهری با رودخانهای پر آب، پر از زمین بازی با کلی مغازه شکلات فروشی و حتی موشوحلوایی های بزرگی که فالوده را رایگان به مردم می دهند.
دیگر نفهمیدم آن روز چگونه گذشت. حتی نفهمیدم طعم شربتی که طرفداران اسفندیاری در تکیه میدان قلعه توزیع کردند چه بود. فقط دیدم اسفندیاری را سوار ماشینی کردند و مردم هم به خانه ها و حجره هایشان برگشتند. آن روز آرزو کردم که بزرگ شوم تا بتوانم به ملک منصور اسفندیاری رای بدهم تا او بتواند شهرم را زیبا کند و برای ما زمین بازی بسازد و برای دوستانم فالوده ریز بخرد و برای مردم فقیر کرمان کفش های خوب بخرد و برای بچه های فقیر شلوارهای نو بدوزد که بچه های پولدار در کوچه و خیابان به سوراخ های شلوارشان نخندند.
اسفندیاری آن سال برای سومین بار موفق شد به مجلس شوراي ملي راه پیدا کند و من که شیفته اش بودم، هر روز مسیر کوچه و خیابان را به امید تغییر قدم می زدم. چندسال گذشت اما خیابان های ناهموار هرگز هموار نشد. ساختمان ها تغییر نکرد. زمین بازی درست نکردند. موشو حلوایی ها بزرگ تر نشدند و فالوده و بستنی هم گران تر شد. بچه پولدارها باز هم به شلوارهای وصله پینهای بچه های فقیر می خندیدند و شاید هیچ اتفاقی آن گونه که من در ذهن داشتم، نیفتاد.کرمان همان کرمان قدیم بود.
بزرگ تر که شدم خیلی به این موضوع فکر کردم. حتی امروز هم زیاد فکر می کنم. واقعیت را بگویم. آن چه همیشه نگرانم می کند، این است که نه تغییری در وضعیت انتخاب کنندگان می بینم و نه تغییری در رویکرد انتخاب شوندگان. در ماجرای من و اسفندیاری، دو نکته مهم است. یکی این که تصورات من حتی فراتر از شعارهای او بود و من خیلی جلو تر از وعده های او به دنبال اتوپیای خودم بودم و دیگر این که اسفندیاری حتی به وعده هایی که داد عمل نکرد. نه تنها او، که 10 نماینده پس از او.
کاش می شد انتظارهای خود را به درستی شکل می دادیم. بر آگاهی خود می افزودیم و حافظه بلند مدت خود را تقویت می کردیم. آن وقت شاید لازم نبود از فالوده خود دل بکنیم و دل به شربت اسفندیاری بدهیم.